داستان هاي جالب

ساخت وبلاگ

موضوعات وب

امکانات وب

45FD31B-5C6E-11D1-9EC1-00C04FD7081F VIEWASTEXT>
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی ازاونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند.اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگههمفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت. وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوقخودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهایپیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ... بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای درمیاد. در رو که باز کرد دیدپیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شهو تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی ... سالها گذشت و جانسون ازاون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظاون راز تلاش کنه. همونطورکه خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امكان داره تحت تاثیر قراربگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریكه صداقت و صفایدل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 503 تاريخ : چهارشنبه ساعت: 3:32 AM

زنى سه دختر داشت که هرسه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیزخورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد. داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخرى رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. امّا داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت» داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 544 تاريخ : چهارشنبه ساعت: 3:00 AM

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملکآن را داشتند. بادیه‌ نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند. باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیستاسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم. روزی خود را به شکل یکگدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد،در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتادد مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دستمن برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. “برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…” بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد… جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند. به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا… به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به… ۵میلیارد و هفت میلیون و۱۸هزار و۳۴آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن ورقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا …… پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرامکرد!!! داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 528 تاريخ : شنبه ساعت: 10:09 PM

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلیناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در راهکسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است کههرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود. سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی. آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز ازدست مده. بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است. داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 518 تاريخ : جمعه ساعت: 2:30 PM

فواید سربازی رفتن دخترها اگر دخترها جاهایی برن که نمیرن...... مثلا اگر دخترها هم برن سربازی چی میشه؟ .... به نظر من که این کار تویمملکت مانشدنی هست ... آخه جنبه و ظرفیت می خواد که این چیزها رو ما عمرا نداریم .... حالا فرض کن که بشه: ********************************************** ۱) قضیه فرار از سربازی به کل منتفی میشه و همه (پسرها) می خوان برن سربازی ... حتی اونهایی هم که قبلا رفتن می خوان دوباره برن!! ۲) غذای پادگان ها نسبت به گذشته خیلی بهتر میشه( دخترها می خوان هنرهاشونرا نشون بدن) ۳) هیچ کس دیگه دنبال معافیت نمیره حتی کور کچل ها هم می خوان بیان سربازی!!! ۴) اضافه خدمت برداشته میشه ... کارایی که قبلا باعث اضافه خدمت می شدهحالا باعث کاهش خدمت میشه ۵) ازدواج دانشجویی و لاو ترکوندن توی دانشگاه کممیشه و ازدواج در پادگان و عشق من هم سنگر من مد میشه! ۶) فرهنگ عمومی پادگانافزایش پیدا می کنه .... دیگه سربازها فحش رکیک به هم نمیدن از شوخی های شهرستانی(!!) هم خبری نیست ۷) حمام و دست شویی هایپادگان ها بالاخره روی بهداشت رو هم می بینن ۸) دیگه رژه ها در پادگان درست انجام میشه .... چون دخترها را میذارن صف اول ۹)خاموشی از ۹ شب به ۱۲.۵ - ۱ شب میرسه ۱۰) خدمت سربازی از ۲سال به ۶ ماه کاهش پیدا می کنه ... اگه خواستی میتونی اصلا نری ... چون تا ۱۵ سال بعدش سرباز نمی خوان از بس داوطلب هست ۱۱) بعد از ۶ ماه که از سربازی بر می گردی اندازه۶ سال خاطره داری!!! داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 675 تاريخ : پنجشنبه ساعت: 2:50 PM

طبق بررسی آخرین مستندات درج شده در تاریخ های معتبر ایران و جهان: " چنگیز خان مغول " و "هیتلر" جمعا به اندازه ی "پراید "آدم نکشتن ! :|:|:|:|:| داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 494 تاريخ : پنجشنبه ساعت: 2:27 PM

قضنفر و پسرش(تا آخر بخونید)،، غضنفر: برو يه نوشيدني واسم بگير پسرش: كولا يا پپسي غضنفر: كولا ... پسرش : دايت يا عادي غضنفر : دايت پسرش : قوطي يا شيشة غضنفر : قوطي پسرش : كوچك يا بزرگ غضنفر : اصلا نميخام واسم اب بيار پسرش : معدني يا لوله كشي غضنفر : اب معدني پسرش : سرد يا گرم غضنفر : ميزنمتا پسرش : با چوب يا دمباي غضنفر : حيوون پسرش : خر يا سك غضنفر : گمشو از جلو چشام پسرش : پياده يا با دو غضنفر : با هر جي برو فقط نبينمت پسرش : باهام مياي يا تنها برم غضنفر : ميام ميكشمت ا پسرش : با چاقو يا ساطور غضنفر : ساطور پسرش : قربانيم ميكني يا تيكه تيكه غضنفر : خدا لعنتت كنه قلبموايساد پسرش : ببرمت دكتر يا دكترو بيارم اينجا و ... اینجوری شد که غضنفر دق کرد و مُرد! !! باهال بود نه ... داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 441 تاريخ : پنجشنبه ساعت: 2:24 PM

خدا ... دانشجویی به استادشگفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تاوقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد : نهاستاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید ! داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 477 تاريخ : سه شنبه ساعت: 9:08 PM

[ كتاب زندگي ... خوابيده بودم؛ در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم . به هر روزي كه نگاه م ي كردم ، در كنارش دو جفت جاي پا بود . يكي مال من و يكي ما ل خد ا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيباييها، لبخندها، شيريني ها، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم. اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پااست . نگاه كردم، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها، ترس ها، درد ها، بيچارگي ها. با ناراحتي به خدا گفتم : روز اول تو به من قول داديكه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم. چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني؟ خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت : فرزندم! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، درگرفتاري و خوشبختي. من به قول خود وفا كردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نكردم، حتي براي لحظه اي، آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است ، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم !! داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 508 تاريخ : سه شنبه ساعت: 9:04 PM

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسربود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هستکه این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی کهاو می دهد انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه راهم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:« پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» منبع:roozeshadi داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 509 تاريخ : سه شنبه ساعت: 0:11 AM

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه ازاین اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر،قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدمکه این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم اومرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟ داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 512 تاريخ : جمعه ساعت: 10:24 PM

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانهزنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاىغذا و پول را دید شروع کردبه بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمانشود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت کهدیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تالااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثلشما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود… داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 508 تاريخ : جمعه ساعت: 5:40 PM

لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: می‌بایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می‌كرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا كند. روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از آنجوانان همسرا یافت. جوان رابه كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هاییبرداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود.كاردینال مسئول كلیساكم كم به او فشار می‌آورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او راتا كلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت. گدا را كه درست نمی‌فهمید چه خبر است،به كلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری كرد. وقتی كارش تمام شد، گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!» داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟» - سه سال قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندیاز من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!» داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 474 تاريخ : جمعه ساعت: 5:38 PM

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا کهلاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن ! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترککردند . در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند ! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد . لاک پشت کوچولو ناله کرد،جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود ! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره . خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد . سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنجسال … شش سال … سپسدر سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد . در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید، « دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم »! نتیجه اخلاقی : بعضی از ما ،زندگیمون صرفانتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن . آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 554 تاريخ : جمعه ساعت: 0:47 AM

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشتدر کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت:من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : داستان های جالب, نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 609 تاريخ : پنجشنبه ساعت: 6:33 PM

مردی به سمت پادشاه امد وگفت من برای شما لباسی میدوزم که هرکس نفهم باشه ان را نمی بینه پادشاه هم گفت باشه ومرد پس از گرفتن پول زیاد شروع به ساختن لباس کرد بعداز چند وقت پادشاه به وزیر گفت برو ببین وضع لباس به کجا رسیده وزیر رفت ودید خیاط ها دارند دست خود رابالا وپایین میبرن اما پیش خود فکر کرد اگر این را به حاکم بگوید حاکم فکر میکند او نفهم است وبه حاکم از الکی میگه لباس خیلی جالبی تا روز موعود فرا میرسه حاکم میره لباس رو بپوشه اما هیچی نمیبینه و بدونه لباس میاد بیرون وفکر میکنه لباس پوشیده همه مردم از ترس اینکه بقیه فکر نکنن نفهم هیچی نگفتن تایه پسر بچه اومد بیرون و چون جریان رو نمیدونست گفت چرا بدونه لباس اومدین بیرون بعد یکی از مردا گفت بعد همه گفتنو همه چی لو رفت نتیجه حقیقت پشت ابر پنهان نمی ماند داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 534 تاريخ : پنجشنبه ساعت: 2:34 PM

واقعآ داستان زیبایی هست بانظراتون دل ما رو گرم تر کنید راجع به داستان باید بگم نخوین چیز زیادی از دستتون رفته یه سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ دست همه حاضران بالا رفت... سخنران گفت بسیار خوب مناین اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آنمی خواهم کاری بکنم و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت... این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چندبار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت... .......................................................... سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز همبرای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم... داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 807 تاريخ : سه شنبه ساعت: 8:41 PM

ناامید نشو از و سخنان دیگران برای خودت یک تشویق بیرون بیار حالا من میخوام این رو بایه داستان براتون تعریف کنم لطفآ نظر یادتون نره چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند، بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمعشدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند، اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد... بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد... اما قورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد، بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخرهاز گودال خارج شد ........................................................ وقتی از گودال بیرون آمد،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست، در واقع او در تماممدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند. داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 634 تاريخ : سه شنبه ساعت: 8:36 PM

 

 پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.

در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

 مسابقه ی دوم آغاز شد.

او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد. برای دلداری به سراغ او

رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:

    بابا یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

   من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر

پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم:

    پس چرا چهارم شدی؟

خندید و جواب داد:

   آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم. اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید. حالا میتوانم بگم

پایم پیچ خورد و عقب افتادم!

 

 
بعضي از ما بايد از كودكان درس بگيريم

داستان هاي جالب...
ما را در سایت داستان هاي جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmad worldalibi بازدید : 595 تاريخ : سه شنبه ساعت: 7:06 PM

نويسندگان

نظر سنجی

ایا از وبلاگ داستان های جالب راضی هستین

خبرنامه